دیگ ابزار. افزار دیگ را گویند یعنی آنچه در دیگ طعام ریزند از نخود و کشمش و بادام و مانند آن و بعربی تابل خوانند و جمع آن توابل. (از برهان). دیگ اوزار. (جهانگیری). هرچه در دیگ کنند پختن را. ابزار. تابل: توابل. ابازیر. حوایج. بهارات، دیگ افزارها. (یادداشت مرحوم دهخدا). تابک. (دهار). توبل. تابل. تقده. تقر. تقرد. تقرده. تقره: تثبیل، توبله، دقه، تبل، دیگ افزار ریختن در دیگ. (منتهی الارب) ، دیگ اوزار. بمعنی گرم دارو است که برای بوی خوش در طعام کنند و به أدویه مشهور است. بوی افزار. (انجمن آرا) (از آنندراج). آنچه از نبات و معدن که در طعام کنند گاه پختن آن، خوشبوی و خوش مزه کردن طعام را از قبیل زیره و کرویا و سعتر و پودنه و پلپل و قرنفل و جوزبوا و شونیز و زنجبیل و خولنجان و زعفران و سرکه و حرف (حب الرشاد = تخم سپندان) و خردل (حب سپندان گرد) و انجدان و حلتیت الطیب و نمک و تخم گشنیز و نانخواه و دارچین و میخک و خرفه و جز آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : غصلجه، نمک و دیگ افزار ناانداختن در گوشت و خوب ناپختن آن را. (منتهی الارب)
دیگ ابزار. افزار دیگ را گویند یعنی آنچه در دیگ طعام ریزند از نخود و کشمش و بادام و مانند آن و بعربی تابل خوانند و جمع آن توابل. (از برهان). دیگ اوزار. (جهانگیری). هرچه در دیگ کنند پختن را. ابزار. تابل: توابل. ابازیر. حوایج. بهارات، دیگ افزارها. (یادداشت مرحوم دهخدا). تابک. (دهار). توبل. تابل. تقده. تقر. تقرد. تقرده. تقره: تثبیل، توبله، دقه، تبل، دیگ افزار ریختن در دیگ. (منتهی الارب) ، دیگ اوزار. بمعنی گرم دارو است که برای بوی خوش در طعام کنند و به أدویه مشهور است. بوی افزار. (انجمن آرا) (از آنندراج). آنچه از نبات و معدن که در طعام کنند گاه پختن آن، خوشبوی و خوش مزه کردن طعام را از قبیل زیره و کرویا و سعتر و پودنه و پلپل و قرنفل و جوزبوا و شونیز و زنجبیل و خولنجان و زعفران و سرکه و حرف (حب الرشاد = تخم سپندان) و خردل (حب سپندان گرد) و انجدان و حلتیت الطیب و نمک و تخم گشنیز و نانخواه و دارچین و میخک و خرفه و جز آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : غصلجه، نمک و دیگ افزار ناانداختن در گوشت و خوب ناپختن آن را. (منتهی الارب)
افزار دست. دست ابزار. ابزار دست. آله ای که کار دست بدان کنند یا افزار کفش را گویند. (آنندراج). آلت کار پیشه وران و کاسبان که به هندی هیتار گویند مثل تیشه و رنده و درفش و امثال آن. (غیاث). ابزار و آلت وادات و اسباب. (ناظم الاطباء). افزاری که در دست گیرند و بدان کار انجام دهند. هر افزار که با دست بکار برند. آلتی که بدان عملی را انجام کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). آله. اداه. بزه. (دهار). صعده. (منتهی الارب). آلت. (مهذب الاسماء). ادات. (بحر الجواهر) : نارون، درختی باشد سخت و بیشتر راست بالد و چوب او از سختی که بود بیشتر به دست افزار لادگران کنند. (فرهنگ اسدی حاشیۀ ص 369). نشکرده، دست افزار کفش دوز و موزه دوز بود. (فرهنگ اسدی نخجوانی) : مقدری است نه چونانکه قدرتش دوم است مؤثری است نه از چیز و نه به دست افزار. ناصرخسرو. آلتهای حرف و دست افزارهای صناع او پدید آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی). گرچه خاقانی اهل حضرت نیست یاد دربانش هست دست افزار. خاقانی. اکنون بیا تا ببینیم که چه چیز پیش نهاده است و ترا کرا می کند که چندین دست افزار را در آن ببازی. (کتاب المعارف). متقاضیان گرسنگی و تشنگی را بفرستند که خلل پدید آمده است تا حواس در کار آید و دست افزار در کار آرد. (کتاب المعارف). نیست بافنده کس به دست افزار نه به ماکونورد و پاافشار. شیخ آذری. حاصل از دست گردد این پرگار غیر دست است جمله دست افزار. آذری. گر نفس می خواست بهرش می تراشیدم اثر در هنرمندیست آه و ناله دست افزار ما. ظهوری (از آنندراج). شش جهت چاک پس و پیشت و جیب و دامن و آستین هر دو که آن است تو را دست افزار. (دیوان نظام قاری ص 11). - دست افزار زفت، شارحان مثنوی این ترکیب را کنایه میدانند از توبه و اعمال نیکی که نتیجۀ توبه است. (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : انبیا گویند روز چاره رفت چاره آنجا بود و دست افزار زفت. مولوی. ، به کنایه، شرم مرد. آلت مردی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آن خداوند چو بر پای کند دست افزار. سوزنی
افزار دست. دست ابزار. ابزار دست. آله ای که کار دست بدان کنند یا افزار کفش را گویند. (آنندراج). آلت کار پیشه وران و کاسبان که به هندی هیتار گویند مثل تیشه و رنده و درفش و امثال آن. (غیاث). ابزار و آلت وادات و اسباب. (ناظم الاطباء). افزاری که در دست گیرند و بدان کار انجام دهند. هر افزار که با دست بکار برند. آلتی که بدان عملی را انجام کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). آله. اداه. بزه. (دهار). صعده. (منتهی الارب). آلت. (مهذب الاسماء). ادات. (بحر الجواهر) : نارون، درختی باشد سخت و بیشتر راست بالد و چوب او از سختی که بود بیشتر به دست افزار لادگران کنند. (فرهنگ اسدی حاشیۀ ص 369). نشکرده، دست افزار کفش دوز و موزه دوز بود. (فرهنگ اسدی نخجوانی) : مقدری است نه چونانکه قدرتش دوم است مؤثری است نه از چیز و نه به دست افزار. ناصرخسرو. آلتهای حرف و دست افزارهای صناع او پدید آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی). گرچه خاقانی اهل حضرت نیست یاد دربانش هست دست افزار. خاقانی. اکنون بیا تا ببینیم که چه چیز پیش نهاده است و ترا کرا می کند که چندین دست افزار را در آن ببازی. (کتاب المعارف). متقاضیان گرسنگی و تشنگی را بفرستند که خلل پدید آمده است تا حواس در کار آید و دست افزار در کار آرد. (کتاب المعارف). نیست بافنده کس به دست افزار نه به ماکونورد و پاافشار. شیخ آذری. حاصل از دست گردد این پرگار غیر دست است جمله دست افزار. آذری. گر نفس می خواست بهرش می تراشیدم اثر در هنرمندیست آه و ناله دست افزار ما. ظهوری (از آنندراج). شش جهت چاک پس و پیشت و جیب و دامن و آستین هر دو که آن است تو را دست افزار. (دیوان نظام قاری ص 11). - دست افزار زفت، شارحان مثنوی این ترکیب را کنایه میدانند از توبه و اعمال نیکی که نتیجۀ توبه است. (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : انبیا گویند روز چاره رفت چاره آنجا بود و دست افزار زفت. مولوی. ، به کنایه، شرم مرد. آلت مردی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آن خداوند چو بر پای کند دست افزار. سوزنی
سلیح و کجیم را گویند که یراق جنگ و پوشش اسب باشد در روز جنگ. (برهان) (از انجمن آرا) (ازآنندراج) (از ناظم الاطباء). سلاح. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زین اوزار. متقدمین از شعراء کلمه زین افزار را بمعنی ادوات جنگ گرفته اند. (یشتها ج 2 ص 140). از: ’زین’ (سلاح) + افزار. پهلوی ’زن افزار’. (حاشیۀ برهان چ معین) : وزین کرانه کمان برگرفت و اندرشد میان آب روان باسلیح و زین افزار. فرخی. چو خواست کردن از خود جدا ترا آن شاه نه سیم داد و زر و نه زین نه زین افزار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280). چون برکشی آن بلارک گوهردار بر مرکب تازی فکنی زین افزار. ازرقی (از انجمن آرا). رجوع به ’زین’ و زیناوند و یسنا ص 136 و دیگر ترکیبهای زین شود
سلیح و کجیم را گویند که یراق جنگ و پوشش اسب باشد در روز جنگ. (برهان) (از انجمن آرا) (ازآنندراج) (از ناظم الاطباء). سلاح. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زین اوزار. متقدمین از شعراء کلمه زین افزار را بمعنی ادوات جنگ گرفته اند. (یشتها ج 2 ص 140). از: ’زین’ (سلاح) + افزار. پهلوی ’زن افزار’. (حاشیۀ برهان چ معین) : وزین کرانه کمان برگرفت و اندرشد میان آب روان باسلیح و زین افزار. فرخی. چو خواست کردن از خود جدا ترا آن شاه نه سیم داد و زر و نه زین نه زین افزار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280). چون برکشی آن بلارک گوهردار بر مرکب تازی فکنی زین افزار. ازرقی (از انجمن آرا). رجوع به ’زین’ و زیناوند و یسنا ص 136 و دیگر ترکیبهای زین شود